من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
روزی که عاشقش شدم دیگر خواب به چشمم حرام شده بود حال و هوایم دیگر دست خودم نبود داشت مرا همچون مرغ در قفس آزار میداد اصلا گویا با من کاری ندارد شاید هم همین گونه بود و من بودم که اشتباه فڪر میــــــــکردم که او هم مرا دوست دارد او اصلا توڄهی به من نداشته است و من دیوانه روی زیبای او شده بودم که هر کس می آمد برای خواستگاری اش من دیوانه تر میشدم ناگهان آن روز که نباید میرسید آمد و به من گفتند که عزیزت تنها به شوق تو دیگران را ردع میکند داشتم آن روز از شادی بال در می آوردم و تنها منتظر پرواز بودم در آن روستا کلا عشق من همچون عشق لیلی و مجنون پیچیده بود اما وقتی که در سفر بودم و به خانه برگشتم گفتند که دیگر نه تو و نه آن جریان را جویا شدم آری درست بود او دیگر الان مال من نبود او را به دیگری داده بودند و من همچو مار گزیده دور خودم می چرخیدم و هر لحظه سراغش را میگرفتم تا اینڪه روزی هم دیگر را دیدیم اشک در چشم هایش حلقه زده بود من دیگر توانی برای انجام کاری نداشتم.
درباره این سایت