بســــــــــــم اللّه الرحمن الرحیم

من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم

                         که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

روزی که عاشقش شدم دیگر خواب به چشمم حرام شده بود حال و هوایم دیگر دست خودم نبود داشت مرا همچون مرغ در قفس آزار میداد اصلا گویا با من کاری ندارد شاید هم همین گونه بود و من بودم که اشتباه فڪر میــــــــکردم که او هم مرا دوست دارد او اصلا توڄهی به من نداشته است و من دیوانه روی زیبای او شده بودم که هر کس می آمد برای خواستگاری اش من دیوانه تر میشدم ناگهان آن روز که نباید میرسید آمد و به من گفتند که عزیزت تنها به شوق تو دیگران را ردع میکند داشتم آن روز از  شادی بال در می آوردم و تنها منتظر پرواز بودم در آن روستا کلا عشق من همچون عشق لیلی و مجنون پیچیده بود اما وقتی که در سفر بودم و به خانه برگشتم گفتند که دیگر نه تو و نه آن جریان را جویا شدم آری درست بود او دیگر الان مال من نبود او را به دیگری داده بودند و من همچو مار گزیده دور خودم می چرخیدم و هر لحظه سراغش را میگرفتم تا اینڪه روزی هم دیگر را دیدیم اشک در چشم هایش حلقه زده بود من دیگر توانی برای انجام کاری نداشتم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دبستان غیردولتی ارسباران وکیل مردم دستگاه چاپ بنر - دستگاه اکوسالونت - دستگاه لیزر - دستگاه چاپ فلت بد یک حس خوب وبلاگ سایت مصاحب معلم خلاق سمین رایانه کانال فروش سوالات نهایی 98 دست نوشته های من پرسش مهر 20